در راه تحقق اهداف گفته شده ،بسیاری همچون مولایمان حسین،جان فدا می کنند تا دیگران بمانند.تکلیف ماندگان چیست؟
تکلیف همانست که بازماندگان حسین(ع) کردند: افشای ظالمان و سعی در رسوا کردن و سرنگونی آنان.
به رفتار زینب(س) و علی ابن حسین(ع) بعد از واقعه عاشورا توجهی بفرمایید.
رسالت آنان،رساندن پیام حسین(ع) به همه مردم جهان و در طول زندگی بشر تا روز پایان دنیاست،رسالت پیام.
باز از زبان دکتر شریعتی بگویم که:
“این رسالت بر دوشهای ظریف یک زن، “زینب” زنی که مردانگی در رکاب او جوانمردی آموخته است و رسالت زینب دشوارتر و سنگینتر از رسالت برادرش.
آنهایی که گستاخی آن را دارند که مرگ خویش را انتخاب کنند، تنها به یک انتخاب بزرگ دست زدهاند اما کار آنها که از آن پس زنده میمانند، دشوار است و سنگین.
و زینب مانده است، کاروان اسیران در پیاش، و صفهای دشمن تا افق در پیش راهش، و ر سالت رساندن پیام برادر بر دوشش. “
برچسب ها بـ ‘کاروان’
یا حسین4
شنبه, 21 اکتبر, 2017سرزمین عجایب 7
یکشنبه, 18 می, 2014در دل جنگل های این جماعت هم که می روی(البته تقریبا تمام شهر ملبورن جنگل است) علاوه بر آزادی و امنیت حیوانات که در بخش قبل توضیح دادم،از سرویس هایی که به مردم داده شده است به تعجبی شدید می افتی.
هر چند کیلومتر،محوطه ای را برای پارک و اتراق کاروان های چرخ دار که با خودرویی حمل می گردند یا خودشان یک خودرو متحرک می باشند پیش بینی شده که انشعاب های برق و آب و گاز به تعداد مکفی برای تعداد زیادی کاروان پیش بینی شده و با شبی چند دلار از این موهبت به همراه توالت و….برخوردار می گردی.هم در این محوطه ها و هم در جنگل های بکرتر باربیکیو هم پیش بینی شده که با برق کار می کنند و دستور العمل استفاده از آنها به اضافه تاکید بر تمیز کردن آنها بعد از استفاده در کنارشان نصب شده است و خدا می داند این چندتایی را که من دیدم از تمیزی برق می زدند و حتی تکه زباله ای در اطراف آنها هم نبود!
سیستم زباله جمع کردنشان هم هرچه هست،اثری از یک سطل زباله پر نمی بینی و آشکارا این وضعیت حکایت از یک برنامه جمع آوری زباله درست و منظم می کند.
واقعا از نظر خدمت رسانی فرقی بین مرکز شهر و نقاط دوردست این شهر احساس نمی گردد و یقینا این امر جز با همدلی مردم و حکومت ممکن و میسور نیست.
از سیاوش کسرایی…..
دوشنبه, 15 جولای, 2013برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ.
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامیمان نمیآورد،
رد پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفتۀ دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .
در گشودندم.
مهربانیها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه میگوید برای بچههای خود، عمو نوروز:
«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغهای گُل،
دشت های بیدر و پیکر؛
سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا بهپای شادمانیهای مردم پای کوبیدن،
کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاهگاهی،
زیر سقفِ این سفالین بامهای مهگرفته،
قصههای درهم غم را ز نمنمهای باران شنیدن؛
بیتکان گهوارۀ رنگینکمان را،
در کنارِ بام دیدن؛
یا شبِ برفی،
پیشِ آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
پیر مرد آرام و با لبخند،
کُندهای در کورۀ افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهیهای کومه جُستوجو میکرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان،
آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمتگر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
زندگانی شعله میخواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعلهها را هیمه باید روشنیافروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او بهجان، خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلیخورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بیجان.
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشتها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستانهای خاموشی،
میتراوید از گُلِ اندیشهها عطرِ فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پُر جوش.
مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بیسامان.
بُرجهای شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .
هیچ سینه کینهای در بر نمیاندوخت.
هیچ دل مهری نمیورزید.
هیچکس دستی به سوی کس نمیآورد.
هیچکس در روی دیگر کس نمیخندید.
باغهای آرزو بیبرگ؛
آسمان اشکها پُربار.
گرمرو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار . . .
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازکاندیشانشان بیشرم،
ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که میجُستند . . .
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُستوجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان،
« آخرین تحقیر . . .
« مرز را پرواز تیری میدهد سامان.
« گر بهنزدیکی فرود اید،
« خانههامان تنگ،
« آرزومان کور . . .
« ور بپرد دور،
« تا کجا؟ تا چند؟
« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها بیگفتوگویی؛ هر طرف را جستوجو میکرد.»
پیر مرد، اندوهگین، دستی بهدیگر دست میسایید
از میانِ درههای دور، گُرگی خسته مینالید.
برف روی برف میبارید.
باد، بالش را به پشت شیشه میمالید.
ـ «صبح میآمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،
دشت نه، دریایی از سرباز . . .
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بینفس میشد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر میریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو و دو و سهوسه به پچپچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام،
دختران، بنشسته بر روزن،
مادران، غمگین کنارِ در.
کمکمک در اوج آمد پچپچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
بهجوش آمد،
خروشان شد،
بهموج افتاد؛
بُرش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آنمرد با دشمن، ـ
« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
« اینک آماده.
« مجوییدم نسب،
« فرزند رنج و کار،
« گریزان چون شهاب از شب،
« چو صبح آمادۀ دیدار.
« مبارکباد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
« شما را باده و جامه
« گوارا و مبارکباد!
« دلم را در میان دست میگیرم.
« و میافشارمش در چنگ؛
« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
« دل، این بیتابِ خشمآهنگ . . .
« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
« که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
« که جامِ کینه از سنگ است.
« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
« در این پیکار،
« در این کار،
« دلِ خلقی است در مُشتم.
« امید مردمی خاموش همپُشتم.
« کمانِ کهکشان در دست،
« کمانداری کمانگیرم.
« شهابِ تیزرو تیرم.
« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
« بهچشمِ آفتابِ تازهرس جایم.
« مرا تیر است آتشپر.
« مرا باد است فرمانبر.
« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
« در این میدان
بر این پیکانِ هستیسوزِ سامانساز،
« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
پس آنگه سر بهسوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
« به صبح راستین سوگند!
« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاکبین سوگند!
« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند.
« زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بیعیب و جان پاک است.
« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یکدم شد بهلب خاموش.
نفس در سینهها بیتاب میزد جوش.
« ز پیشم مرگ،
« نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
« بههر گامِ هراسافکن،
« مرا با دیدۀ خونبار میپاید.
« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،
« بهراهم مینشیند، راه میبندد؛
« بهرویم سرد میخندد؛
« به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را،
« و بازش باز میگیرد.
« دلم از مرگ بیزار است؛
« که مرگِ اهرمنخو آدمیخوار است.
« ولی آندم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
« ولی، آندم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
« فرو رفتن بهکامِ مرگ شیرین است.
« همان بایستۀ آزادگی این است.
« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،
« مرا پیکِ امیدِ خویش میداند.
« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
« گهی میگیردم، گه پیش میراند.
« پیش میآیم.
« دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم.
« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
« نقاب از چهرۀ ترسآفرین مرگ خواهم کند.»
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
بهسوی قلهها دستان ز هم بگشاد:
« برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
« برآ، ای خوشۀ خورشید!
« تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب.
« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.
« چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم،
« چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم،
« بهموجِ روشنایی شستشو خواهم،
« ز گلبرگِ تو، ای زرینهگُل، من رنگ و بو خواهم.
« شما، ای قلههای سرکشِ خاموش،
« که پیشانی به تُندرهای سهمانگیز میسایید،
« که بر ایوانِ شب دارید چشمانداز رویایی،
« که سیمین پایههای روزِ زرین را بهروی شانه میکوبید،
« که ابرِ آتشین را در پناهِ خویش میگیرید.
« غرور و سربلندی هم شما را باد!
« امیدم را برافرازید،
« چو پرچمها که از بادِ سحرگاهان بهسر دارید.
« غرورم را نگه دارید،
« بهسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش،
به یالِ کوهها لغزید کمکم پنجۀ خورشید.
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنارِ در؛
مردها در راه.
سرود بیکلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه.
کدامین نغمه میریزد،
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مُشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت.
وز پی او،
پردههای اشک پی در پی فرود آمد.»
بست یکدم چشمهایش را، عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگان خسته و پیجو،
در شگفت از پهلوانیها.
شعلههای کوره در پرواز.
باد در غوغا.
ـ «شامگاهان،
راهجویانی که میجستند، آرش را بهروی قله ها، پیگیر،
باز گردیدند.
بینشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بیتیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیرِ آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
بهدیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.
آفتاب،
در گریز بیشتابِ خویش،
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد.
ماهتاب،
بینصیب از شبرویهایش، همه خاموش،
در دلِ هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشت،
سالها بگذشت.
سالها و باز،
در تمام پهنۀ البرز،
وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که میبینید،
وندرون درههای برفآلودی که میدانید،
رهگذرهایی که شب در راه میمانند؛
نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار میخوانند،
و نیازِ خویش میخوانند.
با دهان سنگهای کوه، آرش میدهد پاسخ؛
میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه،
میدهد امید.
مینماید راه.»
در برون کلبه میبارد.
برف میبارد بهروی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش.
درهها دلتنگ.
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ . . .
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کُندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود، پُرسوز
بخندیم یا بگرییم؟
دوشنبه, 5 نوامبر, 2012گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم
گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى
دایم اسیر گشتم در بند بیخیالى
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى
گفتا که: می سرایم تکنو ،رپ و سواری!
گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز
گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده
گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا: خریده قسطى یک ال سی دی به جایش
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا: پژو ، دوو، بنز ،کمری نوک مدادى
گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد
گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟
گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که: ادوکلن شد در شیشه هاى رنگى
گفتم: سراغ دارى میخانه اى حسابى؟
گفت: آن چه بود از دم ،گشته چلوکبابى
باید بروم
دوشنبه, 5 نوامبر, 2012باید امشب من از این خانه ویران بروم
از خودم دل بکنم،سوی حریفان بروم
باید این جان به جا مانده ز خود
بفروشم به خدا و تک و تنها بروم
مستی و شیون و آز و طلب دنیا را
واگذارم به شما،پاک و سبک دل بروم
این جهان آمدن و سعی فراوان کردن
بهر یک لقمه،عبث بود پشیمان بروم
کاروان رفت و همه با عجله در پی او
ره نه این بود،کنون راه دگر من بروم
کوچه مردها(67)
چهار شنبه, 13 ژوئن, 2012
یکی دیگر از رسومات جالب در آن زمانها،رفتن به زیارت بود.
با درو کردن و برداشت برنج در اواخر شهریور و اوایل مهر ،حدود یک هفته ،شخصی که او را “چاووشی” می خواندند با اسب یا پیاده در سرتاسر ده می گشت و با خواندن اشعاری قصد سفر به یکی از زیارتگاه ها را اعلام می کرد.مثلا اگر مشهد بود،اشعاری در مدح امام رضا(ع) می خواند و در پایان شعرش با حرارت می خواند که:
هرکه دارد هوس زیارت امام رضا،بسم الله
و بعد هم روز شروع سفر را اعلام می نمود.حال اگر قصد سفر به کربلا را داشتند ،اشعار را در مدح امامان و عزیزان مدفون در آن خطه می خواندند.برای رفتن به عتبات عالیه هم نیاز به گرفتن ویزا به شکل امروزی نبود و به اصطلاح سر مرز ایران و عراق”تذکره” می گرفتند.
افرادی که تصمیم به سفر داشتند از چند روز قبل اقدام به بستن بار سفر می کردند که شامل لباس و مواد غذایی و وسایل پخت و پز و دوخت و دوز و….. بودند.در همین حال از چند روز قبل با تمامی اهل روستا هم خداحافظی می کردند و حلالیت می طلبیدند.
در روز سفر از صبح زود بار و بندیل خود را به روی اسبی می بستند و منتظر می شدند تا کاروان اعزامی به خانه آنها برسد و از همین جا افراد عازم سفر به کاروان ملحق می شدند و بتدریج عده و طول این کاروان افزایش پیدا می کرد و بستگی به زیارتگاه مورد نظر این کاروان باید چند روز تا دو سه هفته در راه باشد .برای رفتن به مشهد باید چهار پنج روزی در راه بودند و از باب استحباب حداقل ده روز هم در مشهد می ماندند و روزی چند بار به حرم مشرف می شدند و بعد هم با خرید سوغاتی همین زمان را صرف بازگشت می کردند.به این ترتیب سفر مشهد بیست روزی طول می کشید و سفر کربلا یک و نیم ماه و سفر حج حدود سه ماه!بعضی ها هم طی سفر به رحمت خدا می رفتند و هرگز برنمی گشتند.
پس از بازگشت زائران به روستا تا چند روز بساط رفت و آمد به خانه زائران برای دیدن این بنده های خوشبخت خدا ادامه داشت و هرکسی به فراخور دوری و نزدیکی به زائر سوغاتی خود را دریافت می کرد،اما متداولترین سوغاتی نخود و کشمش بود که درون ظرفی بزرگ وسط سفره پذیرایی بود و دائما پر و خالی می شد.میهمانان هم از آن می خوردند و هم برای تبرک برای سایر افراد خانواده بر می داشتند.
تعداد مشهدی ها در روستا بسیار زیاد بود،تعداد کربلایی ها خیلی کمتر و تعداد حاجی ها خیلی اندک و انگشت شمار و همه اینها به دو دلیل بود:فقر مردم برای سفر و سختی ها و مشکلات راه.