آری آری روز گردد تیره شب ها گر که خود باشیم و بس
فارغ از همرنگی این مردم گمکرده راه پر نشیب و پیچ را
آدمی از عالم خاکی نمی آید به دست
عشق باید تا بیابی لذت همسایه بودن شاه را
گرکه این آوازه ها از شه بود پس دم مزن
راه وصل آغاز کن آزاد نما جانا دل دیوانه را
مهربان شو با همه، آباد نما هر گوشه را
مهربانی گل نماید خار و خس ها و دل پرکینه را
مهر ورزیدن به همنوع ، دین و آیین من است
هر کجا باشد، بکوشم شاد سازم روح غمگین ورا
عشق ورزیدن به مردم ، در مرام مکتب آزادگی است
عاشقانه در جهان خدمت نما این مردم سرگشته را
برچسب ها بـ ‘وصل’
خدمت عاشقانه
دوشنبه, 15 ژوئن, 2020غافلم
دوشنبه, 7 اکتبر, 2019غافلم،مست غرورم،زخدا بی خبرم
مگر اینکه خود او به منش رحم کند
ای خدایی که مرا غافل و نادان به جهان آوردی
من به امید که باشم که مرا اهل کند؟
شیخ و عابد،پیر و زاهد، همگی بیراهند
راه وصل خود تو، آتش دل سرد کند
من ندارم امیدی به کسی در افلاک
مگر آن لطف الهی دل من نرم کند
شکایت مولانا
دوشنبه, 17 ژوئن, 2019بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوقست و عاشق مردهای
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
وصل و هجران
دوشنبه, 13 آگوست, 2018ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن
در حسرت وصل
دوشنبه, 15 می, 2017ساقی به نور دیده بیفروز شام ما
کز حسن خود بردی دوام و قرار ما
ما سرخوشان باده آن روی همچو مهیم
برخیز و رونقی ده به دل بینوای ما
دانی که چرا زنده مانده ایم در جهان؟
زیرا که روی تو شد جام جهان نمای ما
گردیده دلبری و افسونگری مرام تو
حسرت کشیدن وآرزوی وصل، کار ما
بازگشت به او!
دوشنبه, 15 دسامبر, 2014درد هجری چشیده ای که تو را
راوی قصه های تازه کند؟
آشنا با سوزش غریبانه عشق
شده ای تا تو را به خود غریبه کند؟
فرق نبود ز وصل و هجرانش
عشق او کوره ای گدازان است
همچو فرهاد که در غم شیرین
تیشه در دست و چشم گریان است
عاقبت راهی منزل خدا گردی
عاشقان را همین،سرانجام است
قصه جبر و اختیار و آزادی
همه نشخوار آدمیزاد است
گر کنی در جهان کمی تدبیر
ای بسی گرگ کمین هر راه است
گر توکل به یاریش داری
پس بهین همسفر به همراه است
عاشقی مشعل فروزانی است
هادی تو در ره یار است
عشق داروی هر غم و رنج است
ساحل نجات و آرام است
عشق من به قلب من برگرد
کاین سپر حفاظ اغیار است
از”محی الدین عربی”
چهار شنبه, 19 ژوئن, 2013
آنها که سال ها به در حجره محبت «یُحِبُّهم و یُحِبُّونَه» معتکف بوده اند و هر چه رقم «ما سوی اللّه دارد از حرم سینه بیرون کرده اند، نه بر آسمانی التفاتی بوده و نه بر زمین، نه امید بهشت دامن وقت ایشان را تاب داده و نه خوف آتشِ دوزخْ گریبان حال ایشان گرفته، نقود کاینات از صفحه ضمیر ایشان به کلی محو شده، مگر هستی او و طلب او تو را که بر هر گوشه ای از ریشه دستار خود عشقی است، بر هر ترکی از کلاه جاه خود میلی است، بر هر تکمه ای از قبای بقای خود تکیه ای است، دعوی محبت از تو چگونه درست آید؟ درین راه منزل اولْ دل دادن است و منزل دوم شکرانه را جان بر سر نهادن.
;آمد شب عشق و تو نباشی دانم |
;رو رو که من امشب نه همانا مانم |
;در وصل تو بستر بود جانا جانم |
;چون تو رفتی ز دست شد درمانم |
در محکمه عقل
دوشنبه, 3 دسامبر, 2012نام:زندانی
نام فامیل: بی سرانجام
شغل:شوریدگی
جرم تو آخر چه باشد؟
عاشقی!
نام معشوق:آن خدای چاره ساز
پس چرا بهر تو هیچ چاره نمی سازد به کار؟
میل معشوق هرچه باشد،بهترین چاره مراست
تاکنون این یار خود را دیده ای؟
با دلم هرروز و هردم می رویم در کوی او
وصل یار سرمدت را تاکنون حس کرده ای؟
او درون جان من پیوسته با من واصل است
پس چرا گویی که در زندان اقامت کرده ای؟
چونکه ما در قالب دنیا اسیری گشته ایم
باید از قید تن و دنیا و عقبی وارهیم
تا شناور در حریم یار بی همتا شویم