فهیمهسادات طباطبایی – روزنامه همشهری
«دز» کهنسال آن پایین مثل پهلوانی پیر که بعد از باران چند روزه جانی دوباره یافته، خشمگین و پرغرور پایش را به دامنه لنگرکوه میکوبد و میرود؛ میرود که برسد به دشتها و کوهها و زمینهای تشنه پایین دست و غرش بیامانش لرزه میاندازد به تن ما که 60-50 متر بالاتر معلق ماندهایم وسط رودخانه؛ توی گرگر (وسیلهای آهنی برای جابهجایی از میان رودخانه) کوچک آهنی زنگزده که نه راه پس دارد و نه راه پیش. باد هم مثل هیولایی خوشحال از شمال به جنوب، گرگر را موذیانه تاب میدهد تا ترس بیشتر بر دستهای لرزان و عرقکردهمان که محکم سیم بکسل را چنگ زده، چیره شود.
دز همچنان زیر پایمان میخروشد؛ عصبانی با چهرهای سرخ و پر گلولای و ما چشمان پر وحشتمان را به اکبر و آقامعلم دوختهایم که حالا ایستاده روی سیم بکسلهای نازک، گرگر را به هر جانکندنی هل میدهند به آن طرف دز؛ جایی که مدرسه چادرنشینان ایل بختیاری بزرگ آنجاست. این راه، مسیر همیشگی آقامعلم است؛ حجت دودانگه، 30ساله که خود بچه روستای «گاومیر» سردشت دزفول است و اصالتا بختیاری. او همیشه یکه و تنها این راه را میآید تا خودش را به 9دانشآموز عشایرش در این طرف دز، در دل لنگرکوه، درست روی کوه پهلوی برساند؛ به فاطمه و ناهید، مهران، مسلم، محدثه، محسن و…که تنها معلمشان آقای دودانگه است؛ معلمی که از شهر میآید و لابهلای درس، داستان خیابانها، کوچهها، ساختمانها و فروشگاههای شهر را برای آنها میگوید؛ جایی که شاید بعدها وقتی خیلی بزرگ شدند مسیرشان به آنجا خورد وگرنه به قول خودشان «ایل را چه به شهر، خانه ما همین کوهها و دشتهاست».