برچسب ها بـ ‘نقاشی’
تصویر نوشته 12
سه شنبه, 4 اکتبر, 2016سلسله مباحث مدیریتی 9
سه شنبه, 26 آگوست, 2014دکتر سریع القلم می گوید:
بر اساس تجربهای که در مشاهدات بینالمللی از جوامعی چون ترکیه، مالزی، کشورهای عربی و اروپایی داشتهام اولین وجه مقایسهای که میتوان در خصوص سبک زندگی ایرانی و همه این کشورها در نظر گرفت و البته بر خلاف ادعاهایی که عموماً در میان ما وجود دارد این است که میانگین ایرانی خیلی دنیا دوست است. علاقه عمیقی به دنیا و مال دنیا دارد ولی هنرمندانه و با ادا و ظاهرسازی آنرا استتار میکند. از این دنیا هم، پول، لوازم زندگی، نمایش خانه، ویلا و اتومبیل به دیگران سهم مهمی از دنیادوستی ایرانی دارد. در مقایسه، یک دانمارکی برای نقاشی، موزه، هنر، کتاب، آخرین رمانها، کنسرت، تئاتر، دوستان فرهنگی، کشف کشورها و فرهنگهای دیگر، جا باز میکند. در سبد کالاهای میانگین ایرانی، این موارد تقریباً تعطیل است. کافی است صورت آرام و خوشرنگ یک شهروند معمولی ترکیه را با یک ایرانی مضطرب و همیشه در حال پول جمع کردن مقایسه کنید.
این یک پارادوکس است چرا که در جامعهای زندگی می کنیم که مباحث دینی و اخلاقی در آن سهم مهمی از تبلیغات و آموزش را دارد. برای نمونه این مباحث توسط رسانهها، از طریق فضای عمومی، از طریق آموزش و از طریق کتب مذهبی طرح و عنوان میشود و آموزش معنوی و دینی جایگاه زیادی دارد اما این بعد دینی به نظر می رسد بیشتر بعدی ذهنی است. یعنی یک مداری در ذهن میانگین ایرانی هست که ارتباط بسیار محدودی با عمل فرد ایرانی دارد. نکته دوم این است که بخشی از فرهنگ ما تکرار آموزههای اخلاقی و دینی است. یعنی شما اگر در طول یک روز هزار نفر ایرانی را نمونه انتخاب کنید مشاهده خواهید کرد که آنها خیلی تذکر می دهند و نکات اخلاقی را مورد اشاره قرار میدهند و واژگان دینی، معنوی و اخلاقی زیادی را به کار می برند. واژگانی مانند انسانیت، خدا، پیغمبر، پاکی، وجدان، محبت، صداقت، شرافت، راستگویی و وظیفه دائماً مورد استفاده ماست، اما پرسش اینجاست که انعکاس این واژهها در زندگی و عمل ما چیست؟ نیم کره ذهنی ما با نیم کره عملی ما تقریباً هیچ ارتباطی با هم ندارند.
نکتهای که حالت معماگونه دارد این است که دایره ذهنی اخلاقی و دایره بیان اخلاقی چه ارتباطی با عمل اجتماعی ما دارد؟
من در منطقه نیاوران تهران به راننده اتومبیلی که سوبله (و نه دوبله) ایستاده بود با زبان خیلی ملایمی گفتم لطف میکنید قدری جلوتر پارک کنید چون ترافیک سنگینی در نتیجه توقف شما ایجاد شده است. پاسخ ایشان این بود که من هر کاری دوست داشته باشم می کنم. در اعتراض شهروند دیگری، وی گفت زیاد حرف بزنید شما را مچاله میکنم بعد میاندازم در جوب. در مورد جملات این راننده متخلف، می توان تحقیقات گستردهای درباره فرهنگ خودخواهانه ایرانی انجام داد
از دکتر محمود سریع القلم
سه شنبه, 4 مارس, 2014بر اساس تجربهای که در مشاهدات بینالمللی از جوامعی چون ترکیه، مالزی، کشورهای عربی و اروپایی داشتهام اولین وجه مقایسهای که میتوان در خصوص سبک زندگی ایرانی و همه این کشورها در نظر گرفت و البته بر خلاف ادعاهایی که عموماً در میان ما وجود دارد این است که میانگین ایرانی خیلی دنیا دوست است. علاقه عمیقی به دنیا و مال دنیا دارد ولی هنرمندانه و با ادا و ظاهرسازی آنرا استتار میکند. از این دنیا هم، پول، لوازم زندگی، نمایش خانه، ویلا و اتومبیل به دیگران سهم مهمی از دنیادوستی ایرانی دارد. در مقایسه، یک دانمارکی برای نقاشی، موزه، هنر، کتاب، آخرین رمانها، کنسرت، تئاتر، دوستان فرهنگی، کشف کشورها و فرهنگهای دیگر، جا باز میکند. در سبد کالاهای میانگین ایرانی، این موارد تقریباً تعطیل است. کافی است صورت آرام و خوشرنگ یک شهروند معمولی ترکیه را با یک ایرانی مضطرب و همیشه در حال پول جمع کردن مقایسه کنید.
این یک پارادوکس است چرا که در جامعهای زندگی می کنیم که مباحث دینی و اخلاقی در آن سهم مهمی از تبلیغات و آموزش را دارد. برای نمونه این مباحث توسط رسانهها، از طریق فضای عمومی، از طریق آموزش و از طریق کتب مذهبی طرح و عنوان میشود و آموزش معنوی و دینی جایگاه زیادی دارد اما این بعد دینی به نظر می رسد بیشتر بعدی ذهنی است. یعنی یک مداری در ذهن میانگین ایرانی هست که ارتباط بسیار محدودی با عمل فرد ایرانی دارد. نکته دوم این است که بخشی از فرهنگ ما تکرار آموزههای اخلاقی و دینی است. یعنی شما اگر در طول یک روز هزار نفر ایرانی را نمونه انتخاب کنید مشاهده خواهید کرد که آنها خیلی تذکر می دهند و نکات اخلاقی را مورد اشاره قرار میدهند و واژگان دینی، معنوی و اخلاقی زیادی را به کار می برند. واژگانی مانند انسانیت، خدا، پیغمبر، پاکی، وجدان، محبت، صداقت، شرافت، راستگویی و وظیفه دائماً مورد استفاده ماست، اما پرسش اینجاست که انعکاس این واژهها در زندگی و عمل ما چیست؟ نیم کره ذهنی ما با نیم کره عملی ما تقریباً هیچ ارتباطی با هم ندارند.
نکتهای که حالت معماگونه دارد این است که دایره ذهنی اخلاقی و دایره بیان اخلاقی چه ارتباطی با عمل اجتماعی ما دارد؟
من در منطقه نیاوران تهران به راننده اتومبیلی که سوبله (و نه دوبله) ایستاده بود با زبان خیلی ملایمی گفتم لطف میکنید قدری جلوتر پارک کنید چون ترافیک سنگینی در نتیجه توقف شما ایجاد شده است. پاسخ ایشان این بود که من هر کاری دوست داشته باشم می کنم. در اعتراض شهروند دیگری، وی گفت زیاد حرف بزنید شما را مچاله میکنم بعد میاندازم در جوب. در مورد جملات این راننده متخلف، می توان تحقیقات گستردهای درباره فرهنگ خودخواهانه ایرانی انجام داد
کوچه مردها 125
چهار شنبه, 12 فوریه, 2014بسیاری از معلم های دبیرستان کیهان نو فرزندان خود را در این مدرسه ثبت نام کرده بودند و همین یکی از نشانه های انتخاب درست پدرم به راهنمایی دوستش بود.
آموزگاران از همه تیپ و طرز تفکری بودند اما ویژگی مشترک همه آنها فوق العاده بودن روش تدریس آنها بود.
آقای فرهودی چند سال اول معلم زبان ما بود.مردی کوتاه قامت و چاق با سری بی مو که با توجه به قیافه و خونسردی فوق العاده اش و مهرتش در آموزش زبان مرا یاد سقراط می انداخت.خیلی شبیه مجسمه سقراط بود که در مجله ای عکسش را دیده بودم.
آقای جعفری معلم ادبیات ما که عاشق شعرا و ادیبان ایرانی بود و با بچه ها هم بسیار دوست بود.
آقای خزائلی ،معلم تاریخ و جغرافیای ما که مردی بود بسیار ظریف و شیک و کراواتی و با ناز حرف می زد و همین خصوصیات باعث شده بود که بچه ها با شیطنت هایشان اشکش را در بیاورند.
آقای دانش،دبیر نقاشی ما که تکنیک هایی به ما آموخت که همه ما توانستیم با خلاقیت تابلوهای رنگی زیادی خلق کنیم که هر از چندگاهی در نمایشگاهی آن ها را به اولیای ما نشان می دادند.او عادت داشت هرگاه از سرو صدای بچه ها عصبانی می شد،دفتر نقاشی بزرگی از هر کس را که دم دستش بود(که به آن دفترچه فیلی می گفتند)برمی داشت و آن را به شکل یک بلندگو لوله می کرد و جلوی دهانش می گرفت و درون آن فریاد می زد و همه را دعوت به سکوت می کرد و بعد دفتر له شده را جلوی صاحبش پرت می کرد!حالا ما بعد از آن با این دفتر چه می کردیم،در قسمتهای بعدی تعریف می کنم.
آقای دانش پژوه معلم انشایمان که فرد مطرحی در جامعه بود و هر هفته سخنرانی اش از رادیو پخش می شد.
در بین معلمان ریاضی ما که از بهترین دبیران زمان خود بودند ،آموزگاری داشتیم به نام آقای خوش آهنگ که هم از ما افرادی قوی در ریاضی ساخت و هم معلم اخلاق بزرگی بود.
یاد همگی این سازندگان روح و اخلاق من و هزاران دیگر،به خیر باد.
کوچه مردها 121
چهار شنبه, 18 دسامبر, 2013در تابستان همان سال که فراگرفتن زبان انگلیسی من شروع شد،اتفاق دیگری هم رخ داد.
در یکی از روزهایی که کلاس زبانم تمام شد و من از انجمن بیرون آمدم ة،با کمال تعجب پدرم را دیدم که با موتور سیکلتش منتظر من است.به من گفت که سوار شوم.باهم مسیر خیابان وصال شیرازی تا خیابان جمال زاده را در عرض چند دقیقه طی کردیم و جلوی ساختمان سه طبقه ای که روی آن نوشته بود”دبیرستان کیهان نو” توقف کردیم.
پدرم به من سفارش کرد که:برای دبیرستان تو می خواهیم ثبت نام کنیم.خیلی مودبانه به سوالاتی که می کنند،جواب بده.
داخل شدیم.اول از همه همان دوست پدرم را که به توصیه او و همراه پسرش به کلاس زبان رفتم و ثبت نام کردم دیدم و شناختم.پس اینجا هم فردی که باعث دور شدن من از دبیرستان محلمان می شد،او بود.دلم می خواست خرخره اش را بجوم!
به هر حال در دفتر دبیرستان غیر از او یک آقا و خانم دیگر هم بودند که بعدا فهمیدم مدیر مدرسه و خانمش بودند که این خانم نقش دفتردار دبیرستان را داشت.این مدرسه به اصطلاح آن وقتها”ملی”بود و باید هر سال برای تحصیل شهریه پرداخت می کردند و من متعجب بودم که پدرم چگونه پول شهریه اینجا را می خواهد بدهد ،در حالی که برای تحصیل در دبیرستان”جلوه”خیابان هاشمی هیچ پولی لازم نبود بدهیم،تازه همه بچه محل هایم هم آنجا بودند!
بگذریم.مدیر مدرسه مرا صدا کرد و در باره امتحانات نهایی دبستان سوال کرد که سخت بود یا نه؟
جواب دادم:نمیدونم سخت بود یا نه،چون من همه را جواب دادم.
مدیر مدرسه خندید و گفت:فکر می کنی بتونی جواب سوال های امتحان دبیرستان را هم بدی؟
گفتم:من که از الان نمی دونم اون سوال ها چیه و من جوابشو بلدم یا نه.
باز هم همه خندیدند و من رو مرخص کردند تا در آبدارخانه دبیرستان پیش سرایدار مدرسه یک چای بخورم.
بعدا فهمیدم که با همین چند سوال و البته دیدن کارنامه من ،مرا پذیرفتند و همچنین توافق کردند که پدرم هر سال آن دبیرستان را نقاشی کند و دستمزدش بعنوان شهریه من محسوب بشود.
هرگز نمی توانم محبت های او را جبران کنم.
اگر من…….بودم
شنبه, 5 نوامبر, 2011اگر من یک مربی مهد کودک بودم
هزاران بار از اینکه کار مرا،خدمت به فرشتگان کوچکش بر روی زمین قرار داده،شاکرش بودم
و به عنوان سپاس از این لطف
هرروز که ناراحت و عصبانی بودم،به سرکار نمی آمدم
و روزهایی که در مهد کودک حاضر بودم
کودکی می شدم که با کودکان دیگر می گوید و پای می کوبد و می خواند و میرقصد و بازی می کند
رنگین ترین نقاشی ها را با آنها می کشیدم
لطیف ترین ترانه ها را با آنها می خواندم
و لحظه ای از شنیدن حرفها و رویاهای قشنگشان باز نمی ماندم
دنیای بچه ها،زیباترین دنیاهاست.