آقاى سعيد نفيسى مىگويد:
«از اختلافات دينى و طريقتى كه بگذريم،چيزى كه بيش از همه در ميان مردم ايران نفاق افكنده بود امتياز طبقاتى بسيار خشنى بود كه ساسانيان در ايران برقرار كرده بودند و ريشه آن در تمدنهاى(ايرانى)پيشين بوده،اما در دوره ساسانى بر سختگيرى افزوده بودند.در درجه اول هفتخانواده اشراف و پس از ايشان طبقات پنجگانه امتيازاتى داشتند و عامه مردم از آن محروم بودند.تقريبا مالكيت انحصار به آن هفتخانواده(هفت فاميل)داشت.ايران ساسانى كه از يك سو به رود جيحون و از سوى ديگر به كوههاى قفقاز و رود فرات مىپيوست،ناچار حدود صد و چهل ميليون جمعيت داشته است.اگر عده افراد هر يك از هفتخاندان را صد هزار تن بگيريم،شماره ايشان به هفتصد هزار نفر مىرسد،و اگر فرض كنيم كه مرزبانان و دهگانان كه ايشان نيز تا اندازهاى از حق مالكيتبهرهمند بودهاند نيز هفتصد هزار نفر مىشدهاند، تقريبا از اين صد و چهل ميليون،يك ميليون و نيم حق مالكيت داشته و ديگران همه از اين حق طبيعى خداداد محروم بودهاند.ناچار هر آيين تازهاى كه اين امتيازات ناروا را از ميان مىبرد و برابرى فراهم مىكرد و به اين ميليونها مردم ناكام حق مالكيت مىداد و امتيازات طبقاتى را از ميان مىبرد،همه مردم با شور و هيجان بدان مىگرويدند.»
در شاهنامه فردوسى كه منابعش همه ايرانى و زردشتى است،داستان معروفى آمده است كه به طور واضح نظام طبقاتى عجيب و طبقات بسته و مقفل آن دوره را نشان مىدهد،نشان مىدهد كه تحصيل دانش نيز از مختصات طبقات ممتاز بوده است.
مىگويد در جريان جنگهاى قيصر روم و انوشيروان،قيصر به طرف شامات كه در آن وقت در تصرف انوشيروان بود قشون كشيد،و سپاه ايران به مقابله پرداخت.در اثر طول كشيدن مدت،خزانه ايران خالى شد.انوشيروان با بوذرجمهر مشورت كرد.قرار بر اين شد كه از بازرگانان قرضه بخواهند.گروهى از بازرگانان دعوت شدند.در آن ميان يك نفر«موزه فروش»بود كه از نظر طبقاتى چون كفشگر بود،از طبقات پستبه شمار مىآمد.گفت:من حاضرم تمام قرضه را يكجا بدهم،به شرط اينكه اجازه داده شود يگانه كودكم كه خيلى مايل است درس بياموزد به معلم سپرده شود.
بدو كفشگر گفت كاين من دهم
سپاسى ز گنجور بر سر نهم
بدو كفشگر گفت كاى خوب چهر
نرنجى بگويى به بو ذر جمهر
كه اندر زمانه مرا كودكى است
كه بازار او بر دلم خوار نيست
بگويى مگر شهريار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
كه او را سپارم به فرهنگيان
كه دارد سرمايه و هنگ آن
فرستاده گفت اين ندارم به رنج
كه كوتاه كردى مرا راه گنج
بيامد بر شاه بوذرجمهر
كه اى شاه نيك اختر خوب چهر
يكى آرزو كرد موزه فروش
اگر شاه دارد به گفتار گوش
فرستاده گفتا كه اين مرد گفت
كه شاه جهان با خرد باد جفت
يكى پور دارم رسيده به جاى
به فرهنگ جويد همى رهنماى
اگر شاه باشد بدين دستگير
كه اين پاك فرزند گردد دبير
به يزدان بخواهم همى جان شاه
كه جاويد بادا سزاوار گاه
بدو گفتشاه اى خردمند مرد
چرا ديو چشم تو را خيره كرد؟!
برو همچنان بازگردان شتر
مبادا كزو سيم خواهيم و زر
چو بازارگان بچه گردد دبير
هنرمند و با دانش و يادگير
چو فرزند ما برنشيند به تخت
دبيرى ببايدش پيروز بخت
هنر يابد از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بينا و گوش
به دستخردمند مرد نژاد
نماند جز از حسرت و سرد باد
به ما بر پس از مرگ نفرين بود
چو آيين اين روزگار اين بود
هم اكنون شتر بازگردان به راه
درم خواه و از موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل كفشگر زان درم پر ز غم