همه شواهد حاکی از آن است که برای کودکان در دوره صفر تا هفت سالگی سه نهاد: خانواده،مدرسه و حکومت برنامه ای نداشته اند.یعنی ما به دلایل جهل والدین،غفلت معلمان و جاه طلبی سیاستمداران جامعه ای هستیم که هیچ افق،برنامه و راهبردی برای کودکانمان نداشته ایم و در واقع ما جامعه بی کودکی هستیم.
هیچیک از نظام های خانوادگی،آموزشی و سیاسی در ایران حداقل در 35 سال گذشته برای دوره صفر تا هفت سالگی که بذر توسعه شکل می گیرد،برنامه ای نداشته اند.
بذر توسعه یافتگی حداکثر تا سن 10 سالگی در درون شخص جوانه می زند.حتی برخی عقیده دارند بذر توسعه دقیقا از بعد از تشکیل نطفه در رحم مادر شروع به شکل گیری می کند.در این میان اختلاف نظر است،برخی عقیده دارند بذر توسعه تا 10سالگی قابل شکل گیری است و برخی زمان را حداکثر تا 7 سالگی می دانند.
برچسب ها بـ ‘افق’
کلید توسعه ایران 14
چهار شنبه, 4 دسامبر, 2019از استاد شفیعی کدکنی
دوشنبه, 20 آگوست, 2018موج موج خزر از سوک سیه پوشان اند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشان اند
بنگر آن جامه کبودان افق صبح دمان
روح باغ اند کزین گونه سیه پوشان اند
چه بهاری ست خدا را که درین دشت ملال
لاله ها آینه ی خون سیاووشان اند
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشان اند
نام شان زمزمه ی نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشان اند
گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
سرخ گل های بهاری همه بی هوشان اند
باز در مقدم خونین تو ای روح بهار
بیشه در بیشه درختان همه آغوشان اند
یا حسین4
شنبه, 21 اکتبر, 2017در راه تحقق اهداف گفته شده ،بسیاری همچون مولایمان حسین،جان فدا می کنند تا دیگران بمانند.تکلیف ماندگان چیست؟
تکلیف همانست که بازماندگان حسین(ع) کردند: افشای ظالمان و سعی در رسوا کردن و سرنگونی آنان.
به رفتار زینب(س) و علی ابن حسین(ع) بعد از واقعه عاشورا توجهی بفرمایید.
رسالت آنان،رساندن پیام حسین(ع) به همه مردم جهان و در طول زندگی بشر تا روز پایان دنیاست،رسالت پیام.
باز از زبان دکتر شریعتی بگویم که:
“این رسالت بر دوشهای ظریف یک زن، “زینب” زنی که مردانگی در رکاب او جوانمردی آموخته است و رسالت زینب دشوارتر و سنگینتر از رسالت برادرش.
آنهایی که گستاخی آن را دارند که مرگ خویش را انتخاب کنند، تنها به یک انتخاب بزرگ دست زدهاند اما کار آنها که از آن پس زنده میمانند، دشوار است و سنگین.
و زینب مانده است، کاروان اسیران در پیاش، و صفهای دشمن تا افق در پیش راهش، و ر سالت رساندن پیام برادر بر دوشش. “
ماجرای پایان ناپذیر حافظ 26
سه شنبه, 3 می, 2016اگر جادوگری باشد که توانسته باشد افق های دوردست و بیابانهایی که لشگر سلم و تور در آن گم شدند و ولوله ها و جمعیت ها را در اطاق مدرسه ای بگنجاند،جز او کسی نیست.در این عزلتگاه تنگ و تاریک،از یک سو گلستان های پر نقش و نگار به او روی نموده،و از سوی دیگر “فتنه ها”در سرش پرورده شده و آواهای ناشناس در درونش به فغان و غوغا آمده اند.
این فتنه ها زاییده رازهایی هستند که می داند و نمی تواند گفت.در سایه درختی نشسته که”باور”نام دارد،اما خوشه های ناباوری به آن آویخته است.بدینگونه،سرنوشت او این است که پیوسته در نوسان باشد،مانند کسی که به قناره شکنجه اش آویخته اند تا از او اقرار بگیرند:نوسان بین مقدس ها و بیهوده ها،بین بقا و نابود شوندگی،بین “کنگره عرش و دامگه” و بخصوص بین درخواست های تن و نیازهای روان.عجیب این است که خود این حالت شکنجه نیز از تعارض مبری نیست: هم عذاب دارد و هم لذت.
جهانی باش!
شنبه, 16 آگوست, 2014جهانی باش و جهانی فکر کن! راز جهانی شدن، گذشتن از روزمرگی هاست.
گذشتن از بیهوده ها و چیزهای بی ارزش است و اندیشیدن به افق های تازه.
راز جهانی شدن در این است که تو دنیایت را بزرگتر کنی… جهانی شدن یعنی که تو ، انسانی هستی فراتر از شغل و مقامت. فراتر از آدرس خانه و میزان دارایی هایت.
دنیا به خانه تو و همسایه دیوار به دیوارت خلاصه نمی شود. دنیا بزرگ تر و فراتر از این است که تاکنون می اندیشیدی. جهانی شدن را آغاز کن تا از پوچ نگری ها رها شوی! جهانی شدن یعنی که تو تنها نیستی . یعنی تو که به جهان هستی متصلی!
یعنی سلولهای بدن تو با همه جهان در ارتباط است!
به ستاره ها نگاه کن! و بزرگ بیاندیش! بگذار تا افکارت رشد کند.
اجازه نده انسان های حقیر و ناچیز تو را به سوی خشم بکشانند، ناچیزها را رها کن و بزرگ شو!
جهانی شو! آن گاه دیگر از غیبت و بدگویی لذت نمی بری! هرگز حسادت نمی کنی ، هیچ گاه کینه ای به دل نمی گیری!
هیج گاه در زندگی خصوصی مردم تجسس نمی کنی!
جهانی شو ! تا برای یک لقمه نان ، بیشتر، سر کسی کلاه نگذاری!
جهانی شو! تا بدون هیچ چشم داشتی به همه موجودات کمک کنی!
جهانی شو ! تا از یک بعدی بودن خارج شوی!
آن گاه در همه لحظات زندگی ات خدا را لمس می کنی !!
خونه
دوشنبه, 26 نوامبر, 2012به باور من،مردم این سرزمین ،از دیرباز و از پس قرن های گذشته ،هربار که این شعر یا مشابه آن را خوانده اند و یا شنیده اند،اشک در چشم آورده اند.شما چطور؟
خونه این خونه ویرون،واسه من هزارتا خاطره داره
خونه این خونه تاریک،چه روزایی رو به یادم می آره
اون روزا یادم نمیره،دیوار خونه پر از پنجره بود
تا افق همسایه ما،دریا بود،ستاره بود،منظره بود
خونه،خونه جای بازی،برای آفتاب و آب بود
پر نور واسه بیداری،پر سایه واسه خواب بود
پدرم می گفت قدیما،کینه هامونو دور انداخته بودیم
توی برف و باد و بارون،خونه رو با قلبامون ساخته بودیم
خونه عشق مادرم بود،که تو باغچه اش گل اطلسی می کاشت
خونه روح پدرم بود،هیچ چی رو همپای خونه دوست نداشت
…………………….
سیل غارتگر اومد
از تو رود خونه گذشت
پل ها رو شکست و برد
زد و از خونه گذشت
دست غارتگر سیل
خونه رو ویرونه کرد
پدر پیرمو کشت
مادرو دیوونه کرد
…………………….
حالا من موندم و این ویرونه ها
پر خشم و کینه دیوونه ها
من زخمی،من خسته،من پاک
می نویسم آخرین حرفو رو خاک
کی می آد دست توی دستم بذاره
تا بسازیم خونمونو دوباره ؟
معجزه عشق(17)
شنبه, 19 نوامبر, 2011در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.
آنها ساعتها با هم صحبت ميکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميکرد.
پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد، هم اتاقيش جشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميکرد و روحي تازه ميگرفت.
روزها و هفتهها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد.
مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف ميکرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود.
دلاويزترين
سه شنبه, 8 فوریه, 2011