بطور کلی همه می دانند که عرفان ایران واجد دو جنبه مثبت و منفی است.نه آنکه هر عبارت و نکته ای که در آن یافت شود،دلچسب یا قابل اعتنا باشد.نه تنها امروز بلکه در زمان خود نیز،مواردی بوده که با جنبه های زنده طبیعت بشر سازگاری نداشته.خود حافظ آن ها را “طامات ” مرادف با خرافات می دانسته.
قبول داریم که کتابهایی از نوع”تذکره الاولیا” و “اسرار التوحید” و “معارف بهائ ولد”(پدر مولوی) و “فیه مافیه” و “مقالات شمس”……دارای ارزش اجتماعی و اخلاقی و ادبی فراوانند،ولی از نظر دور نمی داریم که به مقداری از این حرف ها باید به صورت”شئی موزه ای” نگاه کرد که نفیس است ولی کاربرد روزانه ندارد.
عرفان ایران – که در هیچ کشور دیگری به این وسعت و لطافت پا نگرفته – قبل از هرچیز زاییده اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی مملکت بوده:ظلم و فساد،فروبستگی های تشرعی،جدایی میان دین و انسانیت،جدایی میان عمل و حرف و اخلاق و ادعا،انتظارهای طبیعی مردم را به سرخوردگی دچار کرده بوده.بنابراین راهی جز این ندیدند که فضای معنوی دیگری را در برابر خود بگشایند که هرچند به ترک و فقر و اعتزال بینجامد،لااقل افق دلگشای آن از نفس تنگی جلوگیری کند.
انسان عرفانی که در عالم “بی وزنی”زندگی می کرد،در ازای ترک تعلقات،مستی جولان را به دست می آورد.ملت ایران در بخش بزرگی از تاریخ خود،در کمبود “اکسیژن آزادی” برای تنفس بوده،که چاشنی عرفانی فکر،تا حدی آن را جبران کرده است.