انقلاب که پیروز شد و بخصوص وقتی جنگ شروع شد، تکلیف بسیجی ها روشن بود.
چندتا از آنها معروف شدند مثل باکری ها و شهید همت و…… اما همه مثل هم فکر و عمل می کردند.
بعد از انقلاب هم تا مدت ها تکلیف معلوم بود،
نمونه های آنها را در چهره حاج کاظم آژانس شیشه ای و سعید از کرخه تا راین آقای ابراهیم حاتمی کیا دیدیم. خودشان و بسیجی را ارزان نفروختند.
اما حالا همه گیج شده اند و نمی دانند خط مقدم کجاست که مثل سابق جان و عمرشان را در همانجا بگذارند. نمی دانند با کی باید بجنگند؟
با دزد های سازمان یافته داخلی که کشور را به نابودی کشانده اند و به دامن دشمنان خارجی گریخته اند یا دشمنان بیرحم و بی وجدان خارجی که بعد از هر ضربه هولناکی که به ما وارد می کنند، با خنده و طعنه می پرسند: چطوری ایرانی؟
ما را در درگیری با یکدیگر مشغول کرده اند،بسیجی!
اگر فکری برای داخلی ها بکنیم، کلک خارجی هایشان را هم کنده ایم.
برچسب ها بـ ‘آژانس شیشه ای’
دل نوشته 41
شنبه, 8 فوریه, 2020رسالت هنر از زبان پرویز پرستویی
دوشنبه, 13 ژوئن, 2011من فیلم «آژانس شیشهای» را كار كردم. خودم همدانی هستم و رفتم آنجا كه جشنوارهی دفاع مقدس در همدان قرار بود به من جایزه دهد. وقتی من رفتم و پا گذاشتم به سینمای همدان، ۱۰ روز بود كه «آژانس شیشهای» آنجا در كنار جشنواره اكران بود. مردم ازدحام كرده بودند و اول وقتی مرا دیدند، خیلی ابراز احساسات كردند.
بعدش دیدم از ته سالن یكنفر با دو عصا و با بدبختی دارد به طرف من میآید. من هم رفتم طرفش. نیممتر مانده بود به او برسم كه عصا را انداخت و افتاد توی بغل من. او گریه كرد، من گریه كردم. دم گوشش گفتم، چكار میكنی؟ چرا ما را خرابمان كردی؟ گفت، من خود عباسام! عباسی كه در آژانس شیشهای تركش توی گلویش هست و میخواهد بمیرد. گفتم، یعنی چی خود عباسام؟ گفت، فقط اسمم فرق میكند. من تركش توی بدنم هست، كمیسیون پزشكی تشكیل شده، باید بروم لندن. ولی من را نمیفرستند. ولی یك اتفاقی در من افتاده. گفتم چی؟ گفت، من در واقع به ضرب و زور قرص و دارو زندهام. وقتی پایم را از خانه میگذارم بیرون، نمیدانم پنج دقیقهی دیگر میخورم زمین یا ۱۰ دقیقهی دیگر. اصلاً امید به برگشت من ندارند. اما این فیلم باعث شد اتفاقی در من بیفتد. مدیر سینما لطف كرده و من را بیرون نمیكند. ۱۰ روز است كه از صبح میآیم سینما و تا شب آژانس شیشهای میبینم و این موجب شده من ۱۰ روز داروهایم را قطع كنم.
اینجاست كه من میبینم چه وظایف سنگینی دارم، چه مسئولیت سنگینیست. پس هنر آن قدر وسیع و ژرف است كه میتواند زندگی یك انسان را نجات دهد. متاسفانه اكثر فیلمهایما الان درگیر سوژههای دم دستی شدهاند كه حتی وقت پركن هم نیستند. من فكر میكنم كه امروزه مردم ایران با پروسهای كه طی كردهاند، انقلاب، جنگ و پس لرزههای جنگ و بعد بقیه مسائلی كه همین طوری میآید جلو، هنوز حال خوب خودشان را شاید پیدا نكردهاند. فراغتی پیدا نكردهاند كه به یك آرامش كامل برسند.
آن وقت من هنرمند وظیفهام در قبال این مردم چیست؟ هر جای دنیا من فكر میكنم، این اصلاً خاص ایران نیست كه هنرمند یك شرح وظایف خیلی سنگینی دارد. ما میتوانیم یك بیمار را نجات دهیم، لبخندی گوشهی لب كسی بنشانیم. خیلی سخت است خنداندن آدمها در خیلی از مواقع. خیلی سخت است اشك آدم را درآوری. ما اگر بتوانیم این ارتباط را داشته باشیم، خیلی وضع خوبی خواهیم داشت. در هر جای دنیا.